آرسامآرسام، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

خریدای پسملی

سلام سلام عشق مامان... زندگیه مامان... نفس مامان... خوبی پسملم...    گل پسرم ماشالله ماشالله داری کم کم بزرگ میشیا مامانی... میدونی دیگه چیزی نمونده؟؟؟؟ بیشترشو دو تایی طی کردیم و الان کمترش مونده تا بپری تو بغل مامانی و بابایی... بابایی که خیلی بی قراره دیدنته پسرم... خوشگل پسر من دیگه الان تکونات تغییر کرده و ماشالله بزرگ شدی جاتم تنگ شده همچین که یه تکون به خودت میدی نفس مامانی بند میاد. از این به بعدم قراره تپلی بشی و خوب رشد کنی به امید خدا... دیشب بابایی از ضرباهای شدیدت و وول خوردنات تعجب کرده بود.. دستشو که گذاشته بود رو شکمم چنانی با کف پات دستشو فشار میدادی که از خنده ریسه میرفتیم... قربونت بره مامان که داری خود نمایی...
27 شهريور 1392

خدایا شکرت

سلام پسر طلای مامانی... جونم عمرم نفسم........ خوبی پسرم؟؟؟؟؟   مامانی کلی واست حرفای نگفته دارم ولی از اونجایی که همش تنبل شدم و حوصله تایپ کردن نداشتم نمیتونستم بیام وبلاگتو آپ کنم. پسرم خدا رو شکر دارم بزرگ شدنتو حس میکنم. تکونات محکمتر میشه روز به روز و دیگه کم کم داره به وول خوردن تبدیل میشه. یعنی از این طرف به اون طرف شنا میکنی و کل شکممو تکون میدی.. گاهی وقتا میری رو ویبره بندری میزنی مامانی   نمیدونم اون تو چه خبره فقط میدونم که شکر خدا حالت خوبه... بابایی کلی میخنده وقتی میبینه شکمم اینجور میشه...    راستی گفتم یه نمونه از آشپزیای بابایی رو برات بزارم کیف کنی ببینی چه بابای هنرمندی داری   ...
19 شهريور 1392

پایان 27 هفتگی

سلام پسرممممممممم سلام عسلمممممممممم... خوبی طلای من؟؟؟   خوشگل مامان من میمیرم واسه اون لگدای وحشتناکت که نفسمو بند میاره. میمیرم واسه مشت و لگدت... درسته بعضی وقتا دردم میگیره ولی عاشق این ضربه هاتم پسرم... یکی یدونم دردونم... قربونت برم که انقد باهوشی مامانی.. الان به صدای بابایی عکس العمل نشون میدی تا صدات میکنه و باهات حرف میزنه  آروم گوش میکنی.. بعد از چند ثانیه که بابایی دیگه هیچی نمیگه شروع میکنی به لگد زدن مامانی... به صدای دایی جونم همینطوری عکس العمل نشون میدی.. وقتی دایی دستشو میزاره رو شکم من شما یه ضربه محکم فوتبالیستی میزنی که دایی کلی ذوق میکنه.. قربونت برم پسر نازم میخوای مثل دایی جون فوتبالیست بشی؟؟؟ جوووووووو...
19 شهريور 1392

بازم درد... بازم بیمارستان...

سلام عشق مامان... خوبی پسرم؟؟؟   آخه چرااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا باید همش من درد بکشم و با نگرانی برم بیمارستان مامانی؟؟؟   آخه چقدر؟؟؟؟ پسرم شما واسه مامانی دعا نمیکنی که انقدر درد نکشم؟؟؟؟ قربونت برم تموم امیدم به شماست پسره قشنگم...   دیشب تا صبح نخوابیدم از درد زیاد زیر دلم... میترسیدم خدای نکرده اتفاقی برات بیفته مامانی  هی از این پهلو به اون پهلو میشدم فایده ای نداشت که نداشت.. شمام همش اونجایی که درد میکرد وول میخوردی الانم همینطور... دلمم نمیومد بابایی رو بیدار کنم خلاصه همینجوری تا صبح تحمل کردم تا کم کم خوابم برد.. بازم از درد زیاد بیدار شدم دیگه نتونستم تحمل کنم و با بابایی رفتیم بیمارستان...
11 شهريور 1392

حرف های دلتنگی مادر

سلام پسرم عروسک کوچولوی مامان... خوبی عشقم؟؟؟   پسرم دیروز مامانی دلش خیلی گرفته بود. تو خونه تنها بودم و دلم واسه وقتایی که خودم بودم و میتونستم برم بیرون تنگ شده بود ولی از اینکه شما توی وجودمی اصلا ناراحت نیستم مامانی. فقط دلم از این گرفته روز ها و ثانیه ها رو دارم میشمارم تا روز موعود فرا برسه و من شمارو بغلم بگیرم... لمست کنم... عطر تنتو تنفس کنم... گرمای وجودتو حس کنم... وااااااااااااااااااااااای باورم نمیشه....    پسرم روزها توی خونه من و شما و خدا هستیم تا بابایی بعد از ظهر از سر کار برگرده. خیلی تنها بودن نگاه کردن به در و دیوار اتاق سخته... مخصوصا اینکه از انجام کارهاتم ناتوان باشی... خیلی سختمه مامانی... من ...
7 شهريور 1392

یک روز خوب با خاله اعظم

سلام قند عسل مامان. خوبی گل پسرم؟؟؟   خوشگل مامان دیروز خیلی روز خوبی بود... چون خاله اعظم اومده بود خونمون و از اونجایی که میدونست شما شیرینی دوست میداری واست کلی شیرینی خوشمزه خریده بود و منو شرمنده کرد. البته زحمت خوردن شیرینی ها رو من میکشم و شما فقط لذت میبری و لگد پرانی میکنی قربونت برم   کلی با هم گفتیمو خندیدیم و من بعد از مدتها کلی بهم خوش گذشت و روحیم عوض شد. بعدش خاله جونی گفت این پسملی لگد نمیزنه من ببینم؟؟؟ حالا نمیدونم خجالت کشیدی بودی یا نه یکم تنبل خان شده بودی دیروز...   بعدش یهو دیدم شروع کردی به قل خودن و لگد زدن. گفتم بدو بیا دستتو بزار رو شکمم داره تکون میخوره. بعدش خاله دستشو گذاشت و شما یه ق...
4 شهريور 1392

فوت بابابزرگ مامانی

سلام پسر قشنگم میخوام از خاطره فوت بابابزرگم بگم که تو دوران شیرین بارداریم اتفاق افتاد و منو واقعا اذیت کرد... مثل یه خواب بود.. هنوزم باورم نمیشه ... میدونم توام همه چیزو میفهمیدی واسه همین نمیزاشتی مامانی زیاد غصه بخورم.. انگار خدا یه صبر عجیبی بهم داده بود که بتونم تحمل کنم و تو اذیت نشی عروسکم.. بابابزرگ خیلی خوب بود اما در عرض یک ماه مریض شد و مریضی تموم بدنشو گرفت.. ضعیف و ضعیفتر شد تا اینکه روز پنجشنبه 92/3/9 ساعت حدودای 10:30 11 شب از دنیا رفت همه دورش بودن جز من. چون بهم نگفته بودن. البته بابایی میدونست اما الکی میخندید که من نفهمم... همون روز با عمه فرشته اینا رفته بودیم دریا و پارک و من یه حال عجیبی داشتم نمیدونم چرا از ت...
4 شهريور 1392

حرفهای مادرانه

پسرم سلام!!   مامانی برات خیلی حرف داره. میخواد باهات حرف بزنه. میخواد بهت یاد بده همیشه یه مرد باشی یه مرد نمونه!! یکی که همسرش بهش افتخار کنه... منو بابایی بهت افتخار کنیم..   پسر قشنگ مامان!!   دلم میخواد بدونی زن یعنی چی؟ احساساتش رو بشناسی. درک کنی که یک زن خیلی با یک مرد فرق داره. یه زن ضعیف نیست... ظریفههه.. باید یاد بگیری چطور با یه زن رفتار کنی.. پسرم روزی که عاشق شدی و دستشو گرفتی تو دستات و اون مال تو شد باید بدونی تو مسئول احساساتشی.. تو باید مرد رویاهاش باشی پادشاه قلبش باشی نه سردار سپاهی که اونو رهبری کنه.. یک زن هیچوقت نمیتونه تحمل کنه بهش دستور بدن...   پسرم وقتی با هم پیوند عاشقی میبندی...
2 شهريور 1392

نامه ای برای پسرم

پسرم! پسر خوبم!!   میدونم که توام یه روزی عاشق میشی و میای وایمیستی جلوی منو بابات و از دخترکی میگی که عاشقشی و دوسش داری!این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق.. که تو حاصل عشقی...   پسرم!!   مامانت برای تو حرفایی داره. حرفایی که به درد روزای عاشقیت میخوره. عزیز دلم... یه وقتایی زن رابطه بی حوصله و اخموست. روزایی میرسه که بهونه میگیره... بد قلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی بله و اون میزنه زیر گریه....   زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم.. موجوداتی که میتونی با محبت آرومشون کنی و با بی توجهیت از پا درشون بیاری.. باید برای اینجور وقتها آماده باشی..باید بلد باشی.. باید یاد بگیر...
2 شهريور 1392
1